سلام،
ابوالفضل بیهقی درکتاب تاریخ بیهق نقل میکند که: ندیمی در مجلس وزیری بخیل و تنگ چشم رتبه همنشینییافته بود و در آن مجلس قصه جوانمردی و سخاوت برمکیان میخواندند. آن وزیر اینحکایات مخالف طبیعت و عادت خویش مییافت که گفتهاند:آزادهعطا دهد و دل بنده درد گیرد. باری چنان گمان برد که محال موضوعی است. چه، بیشتر آفریدگانآنچه در باطن خویش اثر آن نیابند .محال دانند. پس گفت: این حکایات برمکیان همه موضوعات ودروغهاست. ندیم گفت: زندگانی خداوند ما دراز باد. چرا از این حکایات موضوعات واز این سخاوتهای ناراست از این خداوند هیچ حکایت نکنند؟ نه از آن است که اینجاهیچ نیست و آنجا بوده است؟ و مردمان هوشمند تر از آنند که کسی را مدح گویند مگروقتی که نزد او نشانههای احسان ببینند.
سلام، ایام آغاز امامت منجی عالم بشریت تهنیت باد.
در برنامهرادیویی یک شاخه گل446جناب شجریان با همنوازی تار استاد احمد عبادی و نی استاد محمد غزلی از حضرتمولانا را که مضمون آن با این ایام مناسبت دارد در ماهوراجرا کردهاند که تقدیم شما میکنم:
باز آفتابدولت بر آسمان بر آمد
باز آرزویجانها از راه جان در آمد
باز ازرضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تابه گردن در حوض کوثر آمد**
باز آنشهی در آمد کو قبله شهان است
باز آنمهی بر آمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگانسودا جمله سوار گشتند
کان شاهیک سواره در قلب لشکر آمد
اجزای خاکتیره حیران شدند و خیره
از لامکانشنیده خیزید م آمد **
گویی کهآنچه سویست آن سو که جستجویست
گویی کجاکنم رو آن سو که این سر آمد**
آن سو کهمیوهها را این پختگی رسیدست
آن سو کهسنگها را اوصاف گوهر آمد**
آن سو کهخشک ماهی شد پیش خضر زنده
آن سو کهدست موسی چون ماه انور آمد**
این سوزدر دل ما چون شمع روشن آمد
وین حکمبر سر ما چون تاج مفخر آمد**
دستورنیست جان را تا گوید این بیان را
ور نی زکفر رستی هرجا که کفر آمد**
کافر بهوقت سختی رو آورد بدان سو
این سو چهدرد بیند آن سوش باور آمد**
با دردباش تا درد آن سوت ره نماید
آن سو کهبیند آن کس کز درد مضطر آمد**
آن پادشاهاعظم در بسته بود محکم
پوشید دلقآدم امروز بر در آمد
** این ابیاتدر آواز نیامده است.
سلام، روزگارتان به نیکی و خرمی
امروزغزلی از حضرت سعدی را که بهحق استاد سخنش خواندهاند، تقدیمتان میکنم. این غزل راجناب شجریان در برنامه رادیویی برگسبز 261 با همنوازی سنتور استاد رضا ورزنده و نی استاد حسن ناهید در افشاری اجرا کردهاند.
از تو دلبر نکنم تا دل و جانم باشد
میکشمجور تو تا تاب و توانم باشد
گر نوازیچه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشیزار، چه دولت به از آنم باشد
چون مراعشق تو از هرچه جهان باز استد
چه غم ازسرزنش هر که جهانم باشد
تیغ قهرار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهرار تو دهی قوت روانم باشد**
در قیامتچو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودایتو بر دامن جانم باشد **
گر تو راخاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبیمحرم اسرار نهانم باشد
هر کسی راز لبت خشک تمنایی هست
من خوداین بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر ایندارم اگر طالع آنم باشد
** این ابیاتدر آواز نیامده است.
سلام،
محمد عوفیدر اثر بلیغ خود جوامع الحکایات نقل میکند:
مامون، بهغایت حاضر جواب بود. روزی در جایگاه دادرسی نشسته بود. اولین دادخواهی که بر اودادند، از اهالی کوفه بود که از عامل خود شکایت داشتند. گفت یک کس از میان خوداختیار کنید تا سخنی که دارید، بگوید. پیری را اختیار کردند اما گفتند گوش او گراناست. گفت سهل باشد، سخن بلند گوییم. او سخن آغاز کرد و گفت یا امیرالمومنین بر ماامیری فرستادی ظالم و بیدادگر. سال اول پیرایههای ن فروختیم، سال دوم خانههاو اثاث فروختیم، سال سوم زمین و ملک زراعتی فروختیم و دادیم و آبادیهایمان یکسرهخراب گشت. اگر ما را از دست او رها نسازی جز به خدای، به کس پناه نداریم.
مامون ازاین سخن تنگدل شد ولی به ظاهر گفت تو دروغ میگویی. او را که بر شما امیر کردهامبه نزد من مردی امین و پارسا و کاردان است. پیر گفت اگر او به نزدیک تو بدین صفاتاست پس بر تو واجب است که نصیب عدل به همه مردمان برسانی نه چنان که ما بدان مخصوصباشیم و دیگران از فایده عدل او محروم!
مامون رااز این سخن خنده آمد پس امر عزل امیر کوفه صادر کرد و امارت به دیگری داد و بدینجمله لطیف، جماعت کوفی به مقصود رسیدند.
سلام،
در واپسین روزهای بهار اجازه دهید غزلی نغز از حضرت سعدی را تقدیمتانکنم که جناب شجریان آن را با همراهی گروه شهناز به سرپرستی مجید درخشانی در سال 1389 در کنسرت دوبیو در همایون اجرا کرده است.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خاست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هرچه کنی، دل نخواهی آزردن
که هرچه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست **
هزار دشمنی افتد ز قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست **
غلام قامت آن لعبت قبا پوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست **
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست **
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند، گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند، راست **
به روی خوبان تو گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دگر مگو چنین که خطاست**
خوشاست با غم هجران دوست سعدی را
که گرچه رنج به جان میرسد، امید رواست **
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
** این ابیات در آواز نیامده است.
سلام،
راغب اصفهانی در مجموعه فخیم محاضرات مینگارد:
دو خراسانی با هم لاف گزاف میزدند و از مرده ریگ پدر و مادر سخن میراندند. اولیگفت: مادر من به اندازهای ثروت داشت که حساب نداشت. برای نمونه طویلهای داشت کهوقتی یک جفت اسب نر و ماده را از سر طویله رها میکردند، تا وقتی به آخر طویله میرسیدند،صد جفت میشدند. چه، طویله سخت بزرگ بود و اسبها میان راه با هم جفت میشدند و کرهپدید میآوردند.
دومی فکری کرد و گفت: پدر مرحوم من چیزی نداشت و گازری میکرد و رختهایمردم را در رودخانه میشست و در آفتاب خشک میکرد و تیری چوبین داشت که روزهایابری آن را به کار میبرد. یعنی وقتی ابرها جلوی آفتاب را میگرفتند، او با تیرچوبینش ابرها را کنار میزد و آفتاب ظاهر میشد.
اولی با ریشخندی گفت: پس شب هنگام که میخوابید تیر چوبینش کجا مینهاد؟دومی به آرامی جواب داد: در طویله مادرت! بیله تیر را بیله طویله میباید!
درباره این سایت